محمدحسین قربانی



تصور کنید می‌توانید بین الماس و بطری آب یکی را انتخاب کنید. کدام را انتخاب می‌کنید؟ به طور واضح الماس باارزش‌تر است و انتخاب آن معقولانه‌تر به نظر می‌رسد. اگر چه آب برای بقای انسان بیشتر از الماس مفید است، اما الماس‌ها قیمت بیشتری در بازار دارند. ما در طول زندگی بسیار آب مصرف می‌کنیم، به دلیل همین موضوع ارزش آن پایین محسوب می‌شود. موضوع ساده است، آب فراوان است و الماس کم است و چیزهایی که کمیاب‌ترند ارزش بالاتری برای ما دارند.

اما حال تصور کنید در یک بیابان، سرگردان و بدون نوشیدنی و مواد غذایی هستید. حال از بین الماس و آب کدام را انتخاب می‌کنید. انتخاب شما فرق کرده است. چرا؟ الماس همچنان باارزشتر و کمیابتر است اما این به خاطر پارادوکس ارزش است. این پارادوکس را با آدام اسمیت می‌شناسند. اگرچه قبل از آن افلاطون و جان لاک هم سعی در توضیح این موضوع داشتند.

این اصل به ما می‌گوید تعریف ارزش به سادگی آن چیزی که به نظر می‌رسد نیست. ما در شرایط عادی به ارزش یک شی فکر می‌کنیم اما در شرایط حیاتی چیزی که ارزش بیشتری پیدا می‌کند ارزش مصرفی می‌باشد. ما در اینجا به هزینه فرصت توجه داریم، یعنی چیزی که در صورت انتخاب نکردن مورد دیگر از دست خواهیم داد. به عنوان مثال الماس چه ارزشی دارد وقتی نتوانیم از بیابان جان سالم بدر ببریم.

این موضوع فقط برای نیازهای حیاتی مثل آب نیست و در مورد بیشتر چیزها صدق می‌کند. زمانی که از چیزی بیشتر استفاده می‌کنید. به همان اندازه مفید بودن آن برای شما کمتر می‌شود. بیشترین غذایی را که دوست دارید انتخاب می‌کنید. با ذوق و شوق دو سه عدد آن را می‌خورید اما چهار و پنجمین عدد ممکن است دل شما را بزند. این موضوع به خاطر مفهوم مطلوبیت است.

ارزش محصولات به زمان، مکان، نیازهای فردی و شرایط بستگی دارد. شرایطی که در آن ممکن است کالایی ارزنده به زباله‌ای بی‌ارزش تبدیل شود. تمایلات و احساسات ما به شدت تحت تاثیر جهان اطراف قرار دارد. بنابراین آرزوها و رویاهای ما می‌توانند با مهاجرت از یک شهر به محیطی جدید تغییر کنند. منگر در این باره معتقد است ارزش به طور کامل ذهنی است. ارزش محصول در توانایی او در برآوردن نیازهای انسانی یافت می‌شود و ارزش واقعی بستگی به مطلوبیت محصول در حداقل استفاده دارد.

پارادوکس ارزش


دکتر محمد فاضلی مطلبی تحت عنوان نااستادان و نادانشجویان در رومه ایران منتشر کرده است. در آنجا به این مطلب می‌پردازد که دانشگاه‌ها تحت فشار کمبودهای مالی دست به دامان تأسیس پردیس‌های دانشگاهی شده‌اند و دانشجو را به چشم پول می‌بینند. دانشجویی که قرار است به عنوان نیروی انسانی متخصص و مشارکت‌جوی جامعه تربیت شود اما به فرد سرخورده‌ای تبدیل می‌شود که نه جامعه خود را می‌شناسد و نه حتی حوصله شناختن دغدغه جامعه خود را دارد.

ایشان به نقل از کتاب استادان و نااستادان بیان می‌کند

ادامه مطلب

بالاخره سال 98 از راه رسید. سالی که با خود مثل هر سال، عید بزرگ ایرانیان را به همراه دارد. انسان از دیدن تازگی، شور، طراوت و . در نوروز به ذوق می‌آید. روزهایی که حال همه ما خوب است و احساس می‌کنیم خیلی کارها را می‌توانیم در این سال پیش رو انجام دهیم و خیلی‌هایمان هم برای روزهای پیش رو نقشه می‌کشیم و هدف‌های دور و دراز برای خود می‌کشیم. در روزهای نوروز ما به آینده خیلی امیدوار می‌شویم، روزهایی که پر از احساسات مثبت و خوب می‌شویم اما

ادامه مطلب

مطلبی که می‌خواهم درباره‌اش بنویسم درباره موضوعی است که چند روز پیش در یک سایت یا وبلاگ آن را خواندم اما چون نام  را فراموش کرده‌ام متاسفانه نمی‌توانم به آن ارجاع بدهم. متن پیرامون این سوال بود که آیا استفاده از جوانان در ساختارها معنیش جوانگرایی است؟

ادامه مطلب

پیش از اجرای هر گونه تغییر باید واکنش افراد درگیر در تغییر را پیش بینی کرد. مثلا اگر قرار است در سازمان تغییراتی انجام شود باید واکنش کارکنان را پیش بینی کرد. در یک خانواده وقتی پدر تصمیم به تغییر شغل دارد با پیش‌بینی واکنش اعضای خانواده می‌تواند بهتر اعضای خانواده را متقاعد به این تغییر کند. سه متغیر معمولا به شما کمک می‌کند که متوجه شوید افراد درگیر در تغییر تمایل چندانی به تغییر ندارند. این سه مولفه عبارتند از:

ادامه مطلب

مدتی پیش دوستی مرا به همایشی دعوت کرد که بزرگان یک رشته علمی در آن همایش معمولا سالانه گرد هم می‌آیند. همچنین افرادی که منصب‌های دولتی در آن زمینه دارند هم کم و بیش به همایش می‌آیند. همیشه خیلی سخت باید خودم را قانع کنم که در جمعی حضور پیدا کنم اما بهرحال برای دیدن برنامه‌های همایش تصمیم به رفتن گرفتم.

زمانی که به سالن همایش رسیدم

ادامه مطلب

امروزه دچار سیر تحول و تغییر هستیم. برخی اوقات که به عقب که می‌نگریم باورش سخت است که از یک سری وسایل استفاده می‌کردیم. دائم جهان در حال تغییر است و انطباق با جهان جزء ضروریات زندگی شده است. از تحولات که کمی فاصله بگیریم بحث تأثیرات این تحولات بر بخش‌های دیگر پیش می‌آید. امروزه تغییر در هر بخش منجر به تغییر در سایر بخش‌ها می‌گردد. این به هم پیوستگی و اثرگذاری متقابل از نظر برایسون سه مرز مهم را کمرنگ کرده است.

مرز میان حوزه‌های داخلی و بین المللی:

ادامه مطلب

فرافکنی به معنی خوی و خصلت‌های خود را ناآگاهانه به دیگران نسبت دادن و تعارض‌ها و ستیزهای درونی خود را به دنیای خارج نسبت دادن تعریف شده است. به عنوان مثال شاید شما هم افرادی دیده‌اید که در شغل خود از زیر کار فرار می‌کنند، مسئولیت خود را درست انجام نمی‌دهند اما در جمع‌های مختلف از منتقدان اصلی بی‌مسئولیتی دیگران و دولت هستند. به نوعی واژه فرافکنی به ضرب‌المثل معروف کافر همه را به کیش خود پندارد برمی‌گردد. فرد چاپلوسی را تصور کنید که دائم در حال خم و راست شدن جلوی مدیرانش است اما زمانی که یک نفر دیگر برای کاری پیش مدیریت می‌رود سریع برچسب چاپلوسی را به آن فرد می‌زند.

آیا در مدیریت هم فرافکنی صورت می‌گیرد؟

مدیران و کارمندانی وجود دارند که هر اتفاق ناخوشایندی در حوزه مسئولیتشان پیش می‌آید آن را به عوامل محیطی ارجاع می‌دهند. حرفهایی از جنس در این کشور نمی‌گذارند کار درست انجام شود. با این حقوقی که به من می‌دهند انتظار دارند کارشان را سرموقع و باکیفیت انجام دهم یا موارد دیگری که به اصطلاح افراد دلیل‌تراشی انجام می‌دهند. معمولا مکانیزم‌های فرافکنی در مدیریت به چند صورت انجام می‌گیرد:

1- تحریف:

ادامه مطلب

از زمانهای گذشته تا به امروز، افراد زیادی بوده‌اند و هستند که علاقه دارند خوب به نظر برسند. علاقه به آراستگی و خوب به نظر رسیدن فکر نمی‌کنم چیز بدی باشد. به هرحال چه اشکالی دارد ما به ظاهر خود برسیم تا خوب به نظر برسیم. شاید افراط در آن برخی را آزار دهد اما در کل ظاهر خوب بهتر از ظاهر بد است. ظاهر اما موضوع مورد بحث من نیست و از زوایه دیگر به این موضوع می‌خواهم نگاه کنم. هر کس در حد نرمال به نظرم می‌تواند سعی داشته باشد خوب به نظر برسد. اما مشکل از جایی شروع می‌شود که ما  می‌خواهیم فراتر از چیزی که هستیم، خوب به نظر برسیم.

ما برای خوب به نظر رسیدن نیازمند اندکی خوب بودن هستیم. نمی‌شود پر از اخلاقهای مزخرف بود ولی خوش اخلاق به نظر رسید. استادی داشتم که همیشه بیان می‌کرد حواستان باشد الکی خودتان را باد نکرده باشید. می‌گفت حتی نگذارید دیگران بیش از ظرفیت و پتانسیل بادتان کنند چرا که اگر ترکیدید دیگر به یک مرحله قبل نمی‌آیید تا تلاش کنید دوباره بالا بیایید. اگر ترکیدید می‌روید و تا صفر سقوط می‌کنید.

خیلی از افراد علاقه دارند فقط خوب به نظر برسند. در برخی دورانها همکلاس‌هایی داشتم که هنگامی فردی در کلاس ارائه می‌داد آنها کتاب را ورق به ورق با او پیش می‌رفتند که اگر خدایی نکرده طرف اشتباهی انجام داد اولین نفر باشند که پیش چشم استاد خوب به نظر برسند. آنها دغدغه خوب به نظر رسیدن داشتند البته با کتاب باز. در پایان ارائه، آنها هیچ چیزی از محتوای ارائه نفهمیده بودند اما خوشحال بودند چرا که پیش فردی که می‌خواستند خوب به نظر رسیده بودند.

دوست دیگری داشتم که وقتی سر کلاس ارائه داشت با کمک عکسهای گرفته شده در شبکه‌های اجتماعی پست می‌گذاشت که کارگاه من در فلان دانشگاه و از این داستانهای خاص داشت. او فراتر از چیزی که ارائه می‌داد می‌خواست خوب به نظر برسد. در شرکتی چند سال پیش به پیشنهاد دوستی پستی را قبول کردم. یکی از کارکنان دائم در جلسات دوست داشت موضوعات را زیر سوال ببرد و انتهای حرفش این بود که من می‌توانم این موضوع را حل کنم. بماند که یکی از گزارشهای مداوم دریافتی ما از کارکنان دیگر دخالت ایشان در امور آنها بود. در برخی حوزه‌ها واقعا بااستعداد بود اما این خوب به نظر رسیدن و علاقه به نشان آن باعث شده بود که کارهای خوب خودش را هم خراب کند.

دلیل این خوب به نظر رسیدن زیاد از حد را در یک چیز می‌بینم و آن مهم بودن نظر مردم است. افراد دوست دارند مورد تأئید دیگران باشند. کم و زیاد آن البته در بسیاری از ما وجود دارد. لایک و لایکیسم زاییده این نقطه ضعف انسانی است. حالا که برخی افراد بیشتر و بیشتر زندگی برای مردم و مورد تأئید بودن دیگران را تمرین می‌کنند، بیایید ما بیشتر برای خودمان زندگی کنیم.

خوب به نظر رسیدن


همه ما شاید در بخشی از زندگی خود از رفتار و هزینه بالای محصول یا خدماتی نالیده‌ایم. برخی اوقات این موضوع شکل چرخه به خود می‌گیرد. چرخه‌ای که شاید نام آن خالی کردن جیب مردم باشد.

یک صنف به نفع خود قیمت‌ها را بالا می‌برد. صنف دیگری با توجه به قیمت افزایش یافته آن صنف، به خود اجازه بالا بردن قیمت در صنف خود را می‌دهد. در جواب چرا اینقدر گران شده است پاسخ می‌گیریم چونکه فلان چیز بالا رفته است. یکی از دوستان کارمندم می‌گفت در این شرایط، ما کارمندان چکار کنیم. ما که جنسی نداریم تا قیمتش را بالا ببریم. با وجود این وضع، بسیاری از کارمندان برای متعادل کردن هزینه‌ها  از جاهایی که می‌توانند و دسترسی دارند بیشتر برمی‌دارند.

دوست دیگری دارم که دستی بر آشپزی دارد. در مکانی برای مردم غذا درست می‌کند و دستپخت بدی هم ندارد. مدتی پیش با هم همکلام شده بودیم. از سختی‌های کارش پرسیدم و اوضاع و احوال  کارش را جویا شدم. کمی از چگونگی کارش گفت و در میانه صحبت گفت شعار من این است که ما آمده‌ایم جیب مردم را خالی کنیم، نیامده‌ایم شکم مردم را سیر کنیم.

دوست دیگری دارم که در سازمان نیمه دولتی کار می‌کند. همیشه در لابلای صحبت‌هایمان می‌نالد که مافوق‌های ما خوب می‌برند بعد برای دادن چندرغازی به ما استرس و عذاب می‌دهند. او از این اوضاع به شدت ناراحت است اما در پایان حرف‌هایش همیشه یک چیز می‌گوید:  بگذار زمان من برسد من هم خوب خواهم برد!!!

انگار چرخه‌ای واقعا وجود دارد، چرخه‌ای که کوتاه بودن افق تحلیل و نبود تفکر سیستمی را به ما گوشزد می‌کند. داستان اثر کبری را احتمالا شنیده‌اید. سال‌ها پیش وقتی هند مستعمره‌ انگلیسی‌ها بود، تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد شده بود و این یک خطر جدی محسوب می‌شد. دولت احساس کرد به تنهایی نمی‌تواند از عهده‌ مدیریت این وضعیت بر بیاید. به همین دلیل تصمیم گرفته شد که شهروندان به مشارکت دعوت شوند. برای هر مار مرده‌ای که تحویل می‌شد، جایزه‌ای نقدی در نظر گرفته شد. این استراتژی ابتدا بسیار موفقیت‌آمیز بود و مارهای مرده‌ زیادی تحویل شد. به نظر می‌آمد که در طول زمان باید تعداد مارهای مرده کم و کمتر می‌شد. اما با کمال تعجب دیده شد که تعداد مارهای مرده تحویلی هر روز در حال افزایش است!

احتمالاً می‌توانید دلیلش را حدس بزنید. مردم احساس کردند این کار درآمد خوبی دارد و بسیاری از آن‌ها به پرورش مارهای کبرا پرداختند تا درآمد خوبی به دست بیاورند. ماجرا در همین جا تمام نشد. دولت اعلام کرد که دیگر برای مارهای کبرای مرده جایزه نمی‌دهد! حالا مردم که می‌دیدند این کسب و کار دیگر رونق ندارد،‌ مارهای خود را در گوشه‌ و کنار شهر رها کردند. هر کس مارهای خود را به دورترین نقطه از خانه‌اش می‌برد و رها می‌کرد و می‌توانید حدس بزنید که همان زمان که یک نفر در سمت دیگر شهر، مارهایش را رها می‌کرد، کسی هم بود که از آن سمت شهر به این طرف آمده بود تا مارهای خود را رها کند!

اولین موضوعی که در نقد رفتارهای بالا به وجود آمده است، بحث پایداری است. «بله! می‌توان از اموال بیت المال بیشتر برداشت. می‌توان محصولاتمان را با گرانی و بی انصافی بفروشیم. می‌توان دیگران را فریب داد و دروغ گفت. می‌توان محیط زیست را آلوده کرد.  اما آیا این سیستم پایدار است؟ چند ده سال یا چند قرن بعد این روند زندگی و رفتاری، فرزندان ما را به کجا خواهد رساند.

خالی کردن جیب مردم


از زمانهای گذشته تا به امروز، افراد زیادی بوده‌اند و هستند که علاقه دارند خوب به نظر برسند. علاقه به آراستگی و خوب به نظر رسیدن فکر نمی‌کنم چیز بدی باشد. به هرحال چه اشکالی دارد ما به ظاهر خود برسیم تا خوب به نظر برسیم. شاید افراط در آن برخی را آزار دهد اما در کل ظاهر خوب بهتر از ظاهر بد است. ظاهر اما موضوع مورد بحث من نیست و از زوایه دیگر به این موضوع می‌خواهم نگاه کنم. هر کس در حد نرمال به نظرم می‌تواند سعی داشته باشد خوب به نظر برسد. اما مشکل از جایی شروع می‌شود که ما  می‌خواهیم فراتر از چیزی که هستیم، خوب به نظر برسیم.

ما برای خوب به نظر رسیدن نیازمند اندکی خوب بودن هستیم. نمی‌شود پر از اخلاقهای مزخرف بود ولی خوش اخلاق به نظر رسید. استادی داشتم که همیشه بیان می‌کرد حواستان باشد الکی خودتان را باد نکرده باشید. می‌گفت حتی نگذارید دیگران بیش از ظرفیت و پتانسیل بادتان کنند چرا که اگر ترکیدید دیگر به یک مرحله قبل نمی‌آیید تا تلاش کنید دوباره بالا بیایید. اگر ترکیدید می‌روید و تا صفر سقوط می‌کنید.

خیلی از افراد علاقه دارند فقط خوب به نظر برسند. در برخی دورانها همکلاس‌هایی داشتم که هنگامی فردی در کلاس ارائه می‌داد آنها کتاب را ورق به ورق با او پیش می‌رفتند که اگر خدایی نکرده طرف اشتباهی انجام داد اولین نفر باشند که پیش چشم استاد خوب به نظر برسند. آنها دغدغه خوب به نظر رسیدن داشتند البته با کتاب باز. در پایان ارائه، آنها هیچ چیزی از محتوای ارائه نفهمیده بودند اما خوشحال بودند چرا که پیش فردی که می‌خواستند خوب به نظر رسیده بودند.

دوست دیگری داشتم که وقتی سر کلاس ارائه داشت با کمک عکسهای گرفته شده در شبکه‌های اجتماعی پست می‌گذاشت که کارگاه من در فلان دانشگاه و از این داستانهای خاص داشت. او فراتر از چیزی که ارائه می‌داد می‌خواست خوب به نظر برسد. در شرکتی چند سال پیش به پیشنهاد دوستی پستی را قبول کردم. یکی از کارکنان دائم در جلسات دوست داشت موضوعات را زیر سوال ببرد و انتهای حرفش این بود که من می‌توانم این موضوع را حل کنم. بماند که یکی از گزارشهای مداوم دریافتی ما از کارکنان دیگر دخالت ایشان در امور آنها بود. در برخی حوزه‌ها واقعا بااستعداد بود اما این خوب به نظر رسیدن و علاقه به نشان آن باعث شده بود که کارهای خوب خودش را هم خراب کند.

دلیل این خوب به نظر رسیدن زیاد از حد را در یک چیز می‌بینم و آن مهم بودن نظر مردم است. افراد دوست دارند مورد تأئید دیگران باشند. کم و زیاد آن البته در بسیاری از ما وجود دارد. لایک و لایکیسم زاییده این نقطه ضعف انسانی است. حالا که برخی افراد بیشتر و بیشتر زندگی برای مردم و مورد تأئید بودن دیگران را تمرین می‌کنند، بیایید ما بیشتر برای خودمان زندگی کنیم.


در اینجا مطلبی نوشته­‌ام با عنوان انسانها از دور قشنگترند. مطلب بسیار مختصری است که با موضوعی که الان می­‌خواهم درباره­‌اش بنویسم بسیار نزدیک است. البته بگذریم که کوتاه بودن آن برای خودم بسیار جالب است. در زمان ارشد کتاب­‌های استادی از دانشگاه تهران را که می­‌خواندم که کتاب‌هایش بسیار برای من جذاب بود و شیفته کتاب­‌هایش شده بودم. کم کم نوشته­‌هایش باعث شده بود که دیدن او برایم شبیه رویا شود.

گذشت و گذشت و من کنکور دکتری شرکت کردم و از قضا به مصاحبه دانشگاه تهران دعوت شدم. روز مصاحبه را هنوز یادم می‌­آید. افراد پراسترسی که یک نگاه دیدن آنها کافی بود تا متوجه استرس آن‌ها شوی اما من استرسی نداشتم چرا که می‌خواستم کسی را ببینم که به نوعی شیفته‌­اش بودم. با دوستی که حدود ده سال از من بزرگتر بود به محوطه سبز دانشگاه رفتیم و منتظر شدیم تا شماره­‌ها بگذرند تا نوبت ما برسد. دوستم هم استرسی نداشت چرا که هر دو می­‌دانستیم با توجه به رتبه خوبمان و شرایطی که نسبت به بقیه داشتیم حداقل در یکی از دانشگاه‌­های تهران قبول خواهیم شد.

بالاخره نوبت به من رسید و وارد جلسه مصاحبه شدم. با اساتید ارتباطات خوبی برقرار کرده بودم و یادم است که گذر زمان را احساس نمی‌­کردم به طوری که وقتی از جلسه خارج شدم؛ افراد دیگر با تعجب پرسیدند چرا اینقدر جلسه طول کشید. یادم هست چند باری ساعتم را نگاه کردم تا باورم شود یک ساعت من در داخل حضور داشته­‌ام. بعد از جلسه یک چیز در ذهن من بولد شده بود. همه اساتید رفتار خوبی داشتند به جز استادی که من شیفته­‌اش بودم. بله برخی اوقات این گونه است همه افراد به جز آنکه تو می­‌خواهی. همه افکارم به هم ریخته بود. تمام حس‌ه­ای خوبم به حس‌­های منفی تبدیل شده بود. به خود می­‌گفتم کاش هیچ وقت او را نمی­‌دیدم، کاش هیچ وقت حس خوبم از بین نمی‌­رفت.

راستش قبلا از برخی دانشجویانش شنیده بودم

ادامه مطلب

در اینجا مطلبی نوشته­‌ام با عنوان انسانها از دور قشنگترند. مطلب بسیار مختصری است که با موضوعی که الان می­‌خواهم درباره­‌اش بنویسم بسیار نزدیک است. البته بگذریم که کوتاه بودن آن برای خودم بسیار جالب است. در زمان ارشد کتاب­‌های استادی از دانشگاه تهران را که می­‌خواندم که کتاب‌هایش بسیار برای من جذاب بود و شیفته کتاب­‌هایش شده بودم. کم کم نوشته­‌هایش باعث شده بود که دیدن او برایم شبیه رویا شود.

گذشت و گذشت و من کنکور دکتری شرکت کردم و از قضا به مصاحبه دانشگاه تهران دعوت شدم. روز مصاحبه را هنوز یادم می‌­آید. افراد پراسترسی که یک نگاه دیدن آنها کافی بود تا متوجه استرس آن‌ها شوی اما من استرسی نداشتم چرا که می‌خواستم کسی را ببینم که به نوعی شیفته‌­اش بودم. با دوستی که حدود ده سال از من بزرگتر بود به محوطه سبز دانشگاه رفتیم و منتظر شدیم تا شماره­‌ها بگذرند تا نوبت ما برسد. دوستم هم استرسی نداشت چرا که هر دو می­‌دانستیم با توجه به رتبه خوبمان و شرایطی که نسبت به بقیه داشتیم حداقل در یکی از دانشگاه‌­های تهران قبول خواهیم شد.

بالاخره نوبت به من رسید و وارد جلسه مصاحبه شدم. با اساتید ارتباطات خوبی برقرار کرده بودم و یادم است که گذر زمان را احساس نمی‌­کردم به طوری که وقتی از جلسه خارج شدم؛ افراد دیگر با تعجب پرسیدند چرا اینقدر جلسه طول کشید. یادم هست چند باری ساعتم را نگاه کردم تا باورم شود یک ساعت من در داخل حضور داشته­‌ام. بعد از جلسه یک چیز در ذهن من بولد شده بود. همه اساتید رفتار خوبی داشتند به جز استادی که من شیفته­‌اش بودم. بله برخی اوقات این گونه است همه افراد به جز آنکه تو می­‌خواهی. همه افکارم به هم ریخته بود. تمام حس‌ه­ای خوبم به حس‌­های منفی تبدیل شده بود. به خود می­‌گفتم کاش هیچ وقت او را نمی­‌دیدم، کاش هیچ وقت حس خوبم از بین نمی‌­رفت.

راستش قبلا از برخی دانشجویانش شنیده بودم

ادامه مطلب

همه ما در بخشی از زندگی خود عضوی از یک گروه بوده‌ایم. گروه به معنی چند نفری که رابطه متقابل با هم دارند و معمولا یک هدف مشترک آنها را به هم متصل می‌کند، چیزی که موجب انسجام و همبستگی اعضا می‌شود. مسئله مهم یک گروه هدف تشکیل آن و هدف اعضای گروه است. این هدف است که موجب تداوم گروه و ایجاد انگیزه برای حفظ گروه می‌شود. به هر حال انسان موجودی اجتماعی است و نمی‌تواند به هیچ گروهی تعلق نداشته باشد. جمله معروفی از بزرگی بیان می‌کند: انسان در گروه متولد می‌شود و در گروه زندگی و کار می‌کند و در گروه بیمار و درمان می‌شود. من از جمله افرادی بوده‌ام که همیشه برای پیوستن به یک گروه سخت‌گیر بوده‌ام. این را در مورد گروه غیررسمی بیان می‌کنم چه برسد که گروه مورد نظر دارای ساختار خاصی هم باشد.

چندی پیش چند تن از دوستانم قصد تشکیل گروهی داشتند و من هم مثل همیشه از دعوتشان تشکر کردم و دلایلی برای نبودن آوردم. به اصرار یکی از دوستان قبول کردم در جلسه اول گروه حضور داشته باشم. معمولا جلسه اول جلسه جالبی است. افرادی با روحیه‌های متفاوت در جمع حضور دارند که شناخت آنچنانی از یکدیگر ندارند. یکسری افراد در حال تجزیه و تحلیل رفتارهای دیگران هستند، یکسری افراد علاقه به در دست گرفتن گروه دارند، یکسری افراد خودشان هستند و یکسری افراد هم با نقابی بر صورت سعی می‌کنند جور دیگری خود را نشان دهند. وقتی یک گروه تشکیل می‌شود، اوایل شور و نشاط عجیبی میان اعضا است. هنوز اسم یکدیگر را افراد، رسمی و با احترام صدا می‌کنند، آدم‌ها خواسته‌هایشان را با کلی مقدمه بیان می‌کنند، برای انجام یک شوخی با احتیاط رفتار می‌شود و .

من از گروه فاصله خاصی داشتم و خیلی در برنامه‌ها و جلسه‌ها فعال نبودم. مدتی که گذشت گروه به دلایل شخصی از بین رفت. ظاهرا اهداف فردی بر اهداف جمعی گروه غلبه کرده بود. تا بوده و یادم می‌آید همین بوده است ما آدمیان معمولا منفعت شخصی را به منفعت جمعی ترجیح می‌دهیم. تضاد میان منافع، گروه را به دو نیمه تقسیم کرد و هیچکدام از طرفین هم حاضر به کوتاه آمدن از موضع خود نبودند. فکر می‌کنم نتیبجه مشخص است. چیزی که در این موارد مرا بسیار به فکر فرو می‌برد این است که برخی اوقات خودخواهی انسانها به قدری است که پیش خودت می‌گویی کاش کمی گروه زدگی یا گروه اندیشی وجود داشت که اصلا مورد مطلوبی نیست و هیچ‌گاه موافق این سندروم نبوده‌ام اما گاهی با دیدن انسان‌های خودخواه فکر می‌کنی برای برخی افراد مقداری نیاز است.

یک گروه خوب گروهی نیست که مثلا ده نفر اعضای با قابلیت 95 داشته باشد. گروهی خوب است که قابلیت‌های اعضای آن متفاوت باشد هم 90 باشد، هم 80 و 70 و 30 و. مثل یک تیم فوتبال است که اگر شما در تیمتان 22 بازیکن تاپ داشته باشید قاعدتا تیم موفقی نخواهید داشت و بیشتر درگیر حاشیه‌های ستاره‌های تیمتان خواهید بود. تیمی خوب است که 11 بازیکن خوب و سه یار تعویضی مناسب و افرادی با کیفیت پایین‌تر و جوان داشته باشد. من به شخصه توی گروه عاشق آن افرادی هستم که وجود گروه براشون زیاد فرقی نداره ولی تلاش می‌کنند تعت را حل کنند مثل آن دسته از خانم‌های باحال چاقی که باشگاه می‌روند تا به بقیه حس خوب بدهند. این خانمها می‌دانند که مثل بقیه خوب نیستند اما می‌روند که با تعریف کردن از بقیه حال دل دیگران را خوب کنند. یه روز هم اگر باشگاه نتوانند بیایند انگار آن باشگاه از محبت خالی می‌شود. این مدل آدم‌ها کارشون خیلی درسته و قدرشون را باید دونست.

رابطه‌ها تشکیل می‌شوند، آدمیان به زندگی ما می‌آیند و گاهی هم بدون خداحافظی، بخاطر مشکل شخصی یا به دلیل خاص دیگری کوله خود را برمی‌دارند و می‌روند. می‌روند که می‌روند تو می‌مانی و خاطرات، خاطراتی که گاهی نسیم خنکی بر صورت تو می‌نشاند و گاهی مانند دردی همیشگی تو را همراهی می‌کند. خاطرات چیز عجیبی است، آمدنش با تو است اما رفتنش دیگر با تو نیست. فقط تنها کاری که می‌توانی کنی این است که کمتر شیر خاطرات را باز نگه بداری.


در اینجا مطلبی نوشته­‌ام با عنوان انسانها از دور قشنگترند. مطلب بسیار مختصری است که با موضوعی که الان می­‌خواهم درباره­‌اش بنویسم بسیار نزدیک است. البته بگذریم که کوتاه بودن آن برای خودم بسیار جالب است. در زمان ارشد کتاب­‌های استادی از دانشگاه تهران را که می­‌خواندم کتاب‌هایش بسیار برای من جذاب بود و شیفته کتاب­‌هایش شده بودم. کم کم نوشته­‌هایش باعث شده بود که دیدن او برایم شبیه رویا شود.

گذشت و گذشت و من کنکور دکتری شرکت کردم و از قضا به مصاحبه دانشگاه تهران دعوت شدم. روز مصاحبه را هنوز یادم می‌­آید. افراد پراسترسی که یک نگاه دیدن آنها کافی بود تا متوجه استرس آن‌ها شوی اما من استرسی نداشتم چرا که می‌خواستم کسی را ببینم که به نوعی شیفته‌­اش بودم. با دوستی که حدود ده سال از من بزرگتر بود به محوطه سبز دانشگاه رفتیم و منتظر شدیم تا شماره­‌ها بگذرند تا نوبت ما برسد. دوستم هم استرسی نداشت چرا که هر دو می­‌دانستیم با توجه به رتبه خوبمان و شرایطی که نسبت به بقیه داشتیم حداقل در یکی از دانشگاه‌­های تهران قبول خواهیم شد.

بالاخره نوبت به من رسید و وارد جلسه مصاحبه شدم. با اساتید ارتباطات خوبی برقرار کرده بودم و یادم است که گذر زمان را احساس نمی‌­کردم به طوری که وقتی از جلسه خارج شدم؛ افراد دیگر با تعجب پرسیدند چرا اینقدر جلسه طول کشید. یادم هست چند باری ساعتم را نگاه کردم تا باورم شود یک ساعت من در داخل حضور داشته­‌ام. بعد از جلسه یک چیز در ذهن من بولد شده بود. همه اساتید رفتار خوبی داشتند به جز استادی که من شیفته­‌اش بودم. بله برخی اوقات این گونه است همه افراد به جز آنکه تو می­‌خواهی. همه افکارم به هم ریخته بود. تمام حس‌ه­ای خوبم به حس‌­های منفی تبدیل شده بود. به خود می­‌گفتم کاش هیچ وقت او را نمی­‌دیدم، کاش هیچ وقت حس خوبم از بین نمی‌­رفت.

راستش قبلا از برخی دانشجویانش شنیده بودم

ادامه مطلب

اکنون زدگی در زندگی فردی، شخصی را روایت می‌کند که از گذشته فاصله گرفته و توان استفاده از ظرفیت گذشته را ندارد و با توجه به شرایط، امید و نگاهی به آینده نیز ندارد. او دچار روزمرگی شده است و عادت کرده است یکسری کارها را انجام دهد بدون آنکه فکر کند این کارها در آینده منفعتی برای او و جامعه‌اش خواهد داشت.

اگر این مسئله را هم حتی برایش تشریح کنی که این تصمیم در آینده چه تأثیری دارد؛ جواب می‌گیری که حالا تا آینده بیاید یا چه کسی از آینده خبر دارد. مثل همان داستان مهریه خودمان است که مهریه را کی گرفته است اما اگر زمانی فرد خواست مهریه را بگیرد آنوقت اوضاع بحرانی می‌شود و کاسه چه کنم باید دست بگیریم.

بیایید خودمان را بررسی کنیم چقدر حاضریم کارهایی را انجام دهیم که در بلند مدت پول هنگفتی نصیبمان می‌کند یا کارهایی کنیم که همین امروز و اکنون پول را نصیبمان می‌کند. چقدر حاضریم صبور باشیم.

کتاب تنها راز موفقیت "جواشیم دپوسادا"، داستان تحقیقی که در سال 1970 در دانشگاه استنفورد انجام شده است را روایت می‌کند. تحقیق از این قرار است که در یک اتاق خالی به حدود ۴۰۰ کودک ۴ الی ۶ ساله پیشنهاد خوردن یک مارشملو (شیرینی آمریکایی) را می‌دهند و اگر کودک 15 دقیقه می‌توانست مارشملو را نخورد یک مارشملوی دیگر هم به عنوان جایزه به او داده می‌شد. نتایج این تحقیق نشان داد

ادامه مطلب

در بین بچه‌های دانشگاه و دوستان دانشگاهیم همیشه وقتی می‌خواستیم و می‌خواهیم از یک رشته خاص حرف بزنیم پای فلسفه به میان می‌آید. فلسفه یادآور جنگ دوستان مذهبی و فلسفی است. یادآور زمان‌هایی که دوستان متعصب مذهبی به مقابله با دوستان رشته فلسفه رفته‌اند و عقاید و بزرگان آن حوزه را زیر سوال برده‌اند و گاهی فاتح و گاهی به تاراج رفته برگشته‌اند. یادم هست به شوخی همیشه می‌گفتیم امیدی به آینده وجود ندارد تا زمانی که کسی را ببینیم که فلسفه می‌خواند. دوستان رشته فلسفه ما نه نیازی به لب تاپ داشتند نه ارائه خاصی در کلاس داشتند و نه از آفیس سردرمی‌آوردند. اتاقشان پر بود از کتاب‌های عجیب و غریب، کتاب‌هایی که گاهی می‌گفتیم الان با وجود این کتاب‌ها عذاب الهی بر ما نازل می‌شود.

نوع حرف زدنشان هم جوری بود که فقط خودشان حرف یکدیگر را می‌فهمیدند. برخی کتاب‌هایشان هم چنان سخت نوشته شده بودند که باید فکر می‌کردی از این سخت‌تر و عجیب‌تر نمی‌شود یک مسئله را توضیح داد. با این تفاسیر من علاقه چندانی به این بحث‌ها نداشتم و این مادر علم به زعم دوستان را به حال خود رها کرده بودم. همیشه وقتی یکی از دوستان فلسفه صدایت می‌کرد باید در راه اتاقش خودخوری می‌کردی که ای وای باز گوشی می‌خواهد برای اینکه بدون توقف حرف بزند.

دیدگاهم کمی عوض شد زمانی که با شوپنهاور آشنا شدم. شوپنهاور از فیلسوفانی است که خیلی ساده حرف می‌زند، تو را گیج نمی‌کند. هر چند بخاطر برخی دیدگاه‌هایش، منتقدان بسیاری دارد اما این بی شیله پیله حرف زدنش برای من بسیار جذاب است. شاید حرفش را قبول نداشته باشی اما حرفش را متوجه می‌شوی تا بخواهی رد یا تائید کنی. سرتان را درد نیاورم و جمله‌ای از او می‌آورم تا خودتان کمی قضاوتش کنید.

زمان حال چیست؟ آن دمی که می‌گذرد و دمی دیگر که نیست، ما یکسره در بین گذشته و آینده زندگی می‌کنیم. زندگی همچون کپه‌ای کرم که در چنان فضای تنگی در هم می‌لولند یا هچون قطره‌ای آب است که زیر ذره بین چشمان ما بزرگ جلوه می‌کند، زندگی بزرگ نیست این ما هستیم که آنقدر کوچک هستیم که زندگی را بزرگ می‌بینیم.
رنج و عذاب موجود در جهان تنها حقیقتی است که انسان با آن رو به روست آنچه که به راستی شادی نامیده می‌شود در حقیقت نبود چند لحظه غم است مانند روشنایی که نبود تاریکی است. احساس شادی بعد از پشت سر گذاشتن رنج و مصیبتی است که بر آن غلبه کرده‌ایم پس بدون رنج و مشقت شادی معنا نمی‌داشت پس در حقیقت این ذات غم‌هاست که مثبت است اگر شادی قائم به ذات خود بود نهایت آن چیزی به غیر از کسالت بود.
انسان چیزی جز اراده طبیعت نیست میل او و اختیار او گردن نهادن به میل و اراده طبیعت است از این روست که تمام اهداف بشر چیزی جز سعادت نوع بشر نیست و نفعی برای فرد ندارد و فرد تسلیم اراده طبیعت می‌شود.


به دفتر استادم وارد می‌شوم با کنایه بعضا تکراری روبه‌رو می‌شوم که پیش ما نمی‌آیی و همیشه با دیگران انگار هستی. می‌توانم حدس بزنم این طعنه از کجا می‌آید از اینجا که چند روز پیش چند ساعتی را در دفتر استاد دیگرم گذرانده‌ام و بر سر کارهایمان کمی با هم اختلاط کرده بودیم. کاش می‌توانستم بی‌پرده حرف‌هایم را بزنم اما چه می‌شود کرد بهرحال نه دوست دارم حرمتی را بشکنم نه حوصله‌ای مانده برای زدن برخی حرف‌ها و نه سیستم حوصله و وقت شنیدن برخی حرفها را دارد پس چه بهتر که آبی در هاون نکوبم و با لبخند و شوخی عرض ارادتی بکنم و راهم را بگیرم و به دنبال کارهایم بروم.

حرف‌هایم اما می‌ماند و در سرم دائم می‌چرخد. می‌خواهم بگویم

ادامه مطلب

 اولین بار با اصطلاح پیشگویی محقق کننده یا پیشگویی خود انجام یا پیشگویی کامبخش در کتاب خلق یا نفرت "دن نوریس" آشنا شدم. در تعریف آن آمده بود که آنگونه از پیش بینی است که وقتی اعلام شد، شرایطی را هم ایجاب می‌کند که باعث شود همان پیشگویی به حقیقت بپیوندد. به عنوان مثال در سال ۱۹۲۹ در  آمریکا بحران مالی پیش آمد و شایعه شد که بانک‌ها ورشکست خواهند شد. به همین دلیل مردم به بانک‌ها هجوم بردند و پول‌های خود را بیرون کشیدند. همین موضوع باعث ورشکستگی بانک‌ها شد. اصلا چرا راه دوری برویم اگر فیلم یتیم خانه ایران را مشاهده کرده باشید ملاحظه خواهید کرد پخش شایعه خشکسالی و قحطی منجر به قحطی واقعی شد. شایعه قحطی باعث شد مردم به بازار هجوم ببرند و بازار بعد از مدتی دچار قحطی واقعی شود. چیزی که هنوز که هنوز است در جامعه ما وجود دارد و یک شایعه می‌تواند بازار ارز ما و تورم در کشور را زیر و رو کند.

این پیش‌بینی و پیشگویی را جامعه‌شناسی به نام روبرت کینگ مرتون (Robert King Merton) وارد ادبیات علوم اجتماعی کرد. در بیان این موضوع مرتون عنوان نموده است این پیشگویی

ادامه مطلب

می‌گویند تحلیل رفتار مصرف کننده در ایران کمی سخت‌تر از کشورهای دیگر است چرا که مردم ایران خیلی قابل پیش بینی نیستند. نمی‌دانم چقدر با این گزاره موافق هستید یا خیر. به نظرم اگر به صورت طیفی به موضوع نگاه کنیم می‌توان بیان کرد ما در مقایسه با کشورهای پیشرو از رفتارهای سینوسی‌تری برخورداریم. اما به هر حال بازار این کشور و رفتار مردم هم با درصدهای متفاوتی در موضوعات مختلف قابل پیش‌بینی است. همانطوری که آینده پژوهی تیم دیده‌بان تا حدود زیادی درست بوده است و مسائل پیش‌بینی شده آنها را در زمان حال می‌بینیم.

موضوعی که برای من جالب است و در اینجا می‌خواهم به آن بپردازم نوع برخورد جامعه به رخدادهای هیجان‌زا است. برای من نوع برخورد ما به این رخدادها کمی عجیب است. به داستان دختر آبی نگاه کنید. نمی‌خواهم در این متن به دنبال مقصر این اتفاق باشم. اما

ادامه مطلب

در کتاب چرا عقب افتاده‌ایم علی محمد ایزدی نقل شده است:

در کشور دانمارک با قطار سفر می‌کردم. بچه‌ای بسیار شلوغ می‌کرد. خواستم او را آرام کنم به او گفتم اگر آرام باشد برای او شکلات خواهم خرید. آن بچه قبول کرد و آرام شد. قطار به مقصد رسید و من هم خیلی عادی از قطار پیاده شده و راهم را کشیدم و رفتم.

 ناگهان پلیس مرا خواند و اعلام نمود شکایتی از شما شده مبنی بر اینکه به این بچه دروغ گفته‌ای. به او گفته‌ای شکلات می‌خرم ولی نخریدی!!! با کمال تعجب بازداشت شدم!! در بازداشتگاه چند مجرم دیگر بودند مثل و قاچاقچی!!! آنها با نگاه عجیبی به من می‌نگریستند که تو دروغ گفته ای آن هم به یک بچه!!! به هر حال جریمه شده و شکلات را خریدم و عبارتی بر روی گذرنامه‌ام ثبت کردند که پاک نمودن آن برایم بسیار گران تمام شد!!! آنها گدای یک بسته شکلات نبودند. آنها نگران بدآموزی بچه شان بودند و اینکه اعتمادش را نسبت به بزرگترها از دست بدهد و فردا اگر پدر و مادرش حرفی به او زدند او باور نکند!!!

داشتم فکر می‌کردم که اگر ما در یک کشور دیگر به دنیا می‌آمدیم چه سرنوشتی داشتیم. چقدر با شخصیت حال حاضرمان تفاوت داشتیم.

ادامه مطلب

وقتی وارد کوپه شدم با اولین همسفرم آشنا شدم. اپتومتری می‌خواند یا به زمان ما بینایی سنجی. به نظرم جالب است چرا که تنها رشته پزشکی می‌باشد که هیچ تماس و تاچی با مریض وجود ندارد. کمی هم صحبت شدیم که همسفر بعدی از هم از راه رسید. فارغ التحصیل رشته فنی از دانشگاه صنعتی شیراز که الان کارهای پروژه‌ای انجام می‌دهد.

کم‌حرف تر شده بودم و بیشتر صحبت بین دو همسفر برقرار بود که نفر چهارم هم وارد شد. دانشجوی پزشکی که آرزوهای دور و درازی برای خود داشت. خب ظاهرا با این تنوع، فضا برای صحبت از هر موضوعی فراهم بود. یک بینایی سنج و یک پزشک برای صحبت راجع به سلامت و بیماری و همه دردهایی که از بچگی داشته‌ایم ولی الان تازه یادمان آمده است. یک رشته فنی حرفه ای و یک رشته علوم انسانی هم هستند تا در میانه صحبت‌ها گذری به سلامت جامعه و صنعت و دغدغه‌ها بزنیم.

خب جامعه و صنعت و دانشگاه را به کمک هم زخمی می‌کنیم

ادامه مطلب

دوستم با من تماس می‌گبرد. از ناراحتی من از خودش می‌گوید، کمی خسته جمله‌ها را کنار هم می‌چیند و دلایلی از کارهای گذشته‌اش می‌آورد. شرم خاصی در حرفهایش هست. هیچوقت بلد نبوده است که معذرت خواهی کند همیشه و از دوران راهنمایی که یادم می‌آید همین بوده است. همیشه تو خودت باید عذرخواهی را از لحن بیان و حرفهایش متوجه شوی. از این موضوع دیگر فاصله می‌گیرد و شروع می‌کند به بیان دردهایی که داشته است.

می‌گوید نگاهم کن من اینقدر زیر فشارم که دیگر نمی‌توانستم به تو زنگ نزنم هرچند برایم خیلی سخت بوده است. از شکست‌هایش می‌گوید، درد دلها، اتفاقات جور و ناجور. مثل همیشه حرفهایش را گوش می‌دهم و از شنیدن حرفهایش ناراحت می‌شوم. از دیدن حال بدش دلم می‌گیرد. می‌شود کسی که کلی خاطرات خوب و بد در زندگی با هم داشته‌اید را فراموش کرد. نه نمی‌شود. هر بار که به خودم گفتم رهایش کن که خودکرده را تدبیر نیست انگار فقط جمله‌ای که هیچ اعتقادی به آن ندارم را بر زبان جاری کرده‌ام.

دلم می‌خواهد کاری کنم اما بارها سعی کرده‌ام اما نشد که نشده است. وقتی با بغض می‌گوید خسته شده است نمی‌داند چقدر دلم برایش می‌گیرد. نمی‌داند و شاید فکر هم نکند که چقدر برایش ناراحت می‌شوم. اما من چکار می‌توانم بکنم. چوب جادویی در دست ندارم که اگر داشتم هم با این کیلومترها فاصله باز هم کاری نمی‌توانستم بکنم.

کاش کسی در دوران تحصیل به او نمی‌گفت با استعداد هستی

ادامه مطلب

همیشه سعی کرده‌ام آرامشم را در زندگی حفظ کنم. اما برخی اوقات حرف‌هایی آدم را به هم می‌ریزد. به جمله همیشگی خودم برمی‌گردم همیشه شروع یک دوستی، رابطه، موقعیت شغلی و انتخاب با ما است اما پایانش با ما نیست. پایانش حرف‌هایی است که تا ابد از تو می‌گویند و تا ابد تو خواهی شنید و بهاهایی است که به خاطر آن انتخاب باید بپردازی. اما گزینه انتخاب بعدی هم داری که می‌خواهی آن حرف‌ها متعلق به پشت سر تو باشد یا آن‌ها را بیاوری جلوی چشمانت و ذره ذره آن‌ها را دائم مرور کنی.

در این زمان‌ها اوضاع وقتی بدتر می‌شود که این حس را داری که برای مجموعه‌ای زحمت کشیده‌ای و کارهای شایسته‌ای برای آن مجموعه انجام داده‌ای اما به جای قدردانی و چند حرف دوستانه و محبت‌آمیز در پایان خط حرف‌هایی را می‌شنوی که سوهان روحت می‌شود و این حرف‌ها را هم در آینده خواهی شنید.

یکی از دوستانم یک شب خیلی ناراحت بود و خواست درد و دلی بکند و از دوست مشترکمان حرف بزند. از این می‌گفت که وقتی فردی از مشکلات شخصی و خانوادگیش برای تو حرف می‌زند و تو به او کمک می‌کنی، وقتی چند شب برای دوری از احساسات بد به تو پناه می‌آورد و تو به او جا می‌دهی و تر و خشکش می‌کنی خیلی بی‌چشم و رو است که الان به شکلی رفتار می‌کند که انگار ما غریبه‌ایم و همه چیز را فراموش کرده است.

در پایان هم گفت من نمی‌دانم چگونه با این بچه بودنش کار می‌کند و رفتارش با همکارانش چگونه است ولی من فهمیده‌ام که علاوه بر بچه بودنش بسیار بیشعور هم است.

مثل همیشه سکوت کرده بودم تا بشنوم. بشنوم و بشنوم تا حرف‌هایش تمام شود

ادامه مطلب

وقتی که افراد به شرکت‌های تکنولوژی محور موفق امروزی مانند گوگل، اپل یا فیسبوک می‌اندیشند اولین تصویر از این شرکتها محصولات فوق‌العاده‌ای است که ساخته‌اند. وقتی فردی فکر می‌کند که چه چیزی باعث موفقیت این شرکت‌ها شده است اولین پاسخ‌ها معمولاً مهندسین در کلاس جهانی، چشم‌انداز فوق‌العاده و پیاده‌سازی شگفت‌انگیز محصول است.

در یک مسیر و شاید هم به درستی تمرکز ما فورا به سمت تکنولوژی کشیده می‌شود و افرادی که در شرکتها تصمیم گیری می‌کنند. از این گذشته، آنها اولین و مهمترین شرکتهای فناوری هستند که در زمینه های مهم نظیر هوش مصنوعی، نوآوری‌های قابل توجهی انجام داده‌اند و می‌دهند.

در حالی که اغراق در مورد ارزش مهندسان، بنیانگذاران و مدیرعاملان تقریبا ممکن است. اما این افراد در حال حاضر پیشران و مرکز اکثر شرکت‌هایی هستند که در حوزه تکنولوژی با آنها روبرو هستیم. بیشتر کارکنان این شرکتها ارزش خود را می‌فهمند و از نظر ذهنی و مالی به اندازه کافی دقت می‌کنند تا مطمئن شوند که مورد مراقبت و پرورش با ارزش ترین مدیران و مهندسان شرکت هستند.

این مقاله به سه حوزه‌ای که علوم انسانی و علوم اجتماعی در این شرکتها نقش اساسی دارد، می‌پردازد. این حوزه‌ها مواردی هستند که حتی در شرکت‌های معروف محصول محور که ما آنها را می شناسیم، نقش اساسی دارند.

ادامه مطلب

در زمان نمایشگاه کتاب بود که مطلبی با عنوان کتاب و کتابخوانی و هنر کتاب نخواندن منتشر کردم که مورد استقبال قرار گرفت و حال تصمیم گرفتم متن کامل‌تری از آن را منتشر کنم. این متن متعلق به کتاب جهان و تأملات یک فیلسوف شوپنهاور است. او در باب مطالعه کتاب و هنر نخواندن کتاب چنین می‌گوید:

به دست گرفتن کتاب برای دور کردن افکار شخصی مثل صرف نظر کردن از طبیعت برای تماشای موزه گیاهان خشکیده یا تماشای منظره‌ای حکاکی شده بر بشقابی مسی است.

هنگامی که مطالعه می‌کنیم، شخص دیگری به جای ما فکر می‌کند. ما فقط جریان ذهنی او را تکرار می‌کنیم و بخش اعظم تفکر به جای ما انجام شده است. بنابراین گاه اتفاق می‌افتد که شخصی که فراوان یعنی تقریباً تمام روز را مطالعه می‌کند و در فواصل آن هم وقت خود را با اشتغالات خالی از تفکر هدر می‌دهد. او به تدریج توان خوداندیشی را از دست می‌دهد؛ همچون شخصی که همواره سواری می‌کند و عاقبت راه رفتن را از یاد می‌برد.

مطالعه بیش از حد این اتفاق را برای افراد رقم می‌زند؛ آن‌ها را خرفت می‌کند. زیرا

ادامه مطلب

موضوعی که در زندگی بارها به آن رسیده‌ام این است که حفظ انگیزه بسیار مهمتر از ایجاد انگیزه است. ایجاد انگیزه با دیدن یک کلیپ انگیزشی ایجاد می‌شود اما هیچوقت با دیدن یک کلیپ انگیزشی انسان موفق نمی‌شود. اگر انگیزه را مثل بنزین بدن تصور کنید کاملا روشن است که با یک بار بنزین زدن اتفاق خاصی برای شما نمی‌افتد. دور دور کوتاهی با آن می‌توانید بکنید و برگردید سر جای اولتان، همین .

اگر شما باک یک ماشین را یکبار پر از بنزین کنید با آن می‌توانید به یک شهر نزدیک بروید و برگردید اما اگر بتوانید در فواصل مناسب بنزین بزنید می‌توانید به هر جا که دوست دارید سفر کنید. ما هم اگر می‌خواهیم به جایی که دوست داریم برسیم باید بتوانیم انگیزه خود را در زمان‌های مختلف بازیابی کنیم.

وقتی مقاله یا کتاب جدیدی می‌نویسم سرعت و بازدهی عجیبی دارم. معمولا 70 درصد کار را در مدت کوتاهی انجام می‌دهم اما بعد از آن دچار افت می‌شوم. اوایل خیلی ناراحت می‌شدم و به چرایی موضوع زیاد فکر می‌کردم. حتی زمانی که کتاب یا مقاله تمام شده است و به داوری می‌رود و اصلاحات می‌خورد، با سرعت بسیار کمی اصلاحات را رفع می‌کنم در حالی که با رفع این اصلاحات کار به پایان می‌رسد و من باید هیجان بیشتری نسبت به شروع کار داشته باشم اما انگیزه کمی همیبشه دارم و با بی‌حوصلگی اصلاحات را انجام می‌دهم که برخی اوقات این بی‌حوصلگی حتی منجر به رد مقاله‌ام هم شده است.

چرا در زمان شروع کار بسیار پرانگیزه هستم و به مرور و در زمان اصلاح و ادیت کار دیگر آن حس وجود ندارد. اولین چیزی که معمولا به ذهن انسان در این موارد می‌رسد، تنبلی است اما نه این جواب صحیحی برای من نمی‌تواند باشد چرا که نرخ انجام کارهای من نسبت به متوسط قطعا بالاتر است.فعلا چند دلیل برای آن پیدا کرده‌ام.

اولین موضوع این است که من شروع کار را به منزله پایان آن می‌دیدم یعنی زمانی که با انگیزه کار را شروع می‌کردم و حدود 70 درصد کار را پیش می‌بردم، دیگر در ذهن خودم کار را تمام شده می‌دانستم و این موضوع ناخودآگاه در مغز من تأثیر می‌گذاشت. انگار مغز می‌گفت

ادامه مطلب

از ابوالفضل بیهقی نقل است که هیچ کتابی نیست که به یکبار خواندن نیارزد یا هر کتابی به یکبار خواندن می‌ارزد. اما همه ما به تجربه دریافته‌ایم که بسیاری از کتاب‌ها به یکبار خواندن نمی‌ارزد حتی برخی کتاب‌ها ارزش ورق زدن هم ندارند. در شرایط بالعکس برخی کتاب‌ها هم هستند که همیشه و همه وقت می‌توان و باید آن‌ها را خواند. ارزش این کتاب‌ها اگر با تکرار خواندن افزوده نشود، کاسته هم نمی‌شود.

امروز ما با پدیده‌ای به نام انفجار مطبوعات و اطلاعات روبه‌رو هستیم. با تولید انبوه کتاب نه فقط خواندن کتاب بلکه خرید کتاب هم دشوار شده است. فراوانی و تولید انفجارگونه کتاب از یکسو برای کتاب‌دوستان و کتاب‌بازان و عاشقان کتاب ناخوشایند است و از سوی دیگر باعث تشویش خاطر آنان است که نمی‌دانند تکلیفشان با این همه کتاب چیست.

اصلا چرا باید کتاب خواند

اول اینکه به کمک کتاب می‌توانیم با پیشینه فرهنگی بشر و علوم آن آشنا شویم. دوم اینکه کتاب می‌تواند دورافتادگی و شکاف جغرافیایی و تاریخی بین ما و افراد معاصر دیگر را پر کند.

چقدر باید کتاب خواند

ادامه مطلب

علوم عصب‌شناختی، چگونگی تصمیم‌گیری، خطاهای ذهنی از جمله موضوعاتی هستند که اکثر دوستانم علاقه دارند در وقت آزاد به مطالعه آن بپردازند. علوم شناختی  از آن رشته‌هایی که خواندنش بسیار جذاب به نظر می‌رسد.

حوزه علوم شناختی یا علوم ذهنی نحوه دریافت و استفاده از دانش و اطلاعات را در ذهن افراد بررسی می‌کند. بنا به تعریف هربرت الکساندر سایمون علوم شناختی یعنی مطالعه هوش و نظام‌های هوشمند با توجهی خاص به محاسبه رفتارهای هوشمندانه. این یعنی برای توسعه علوم شناختی ما نیاز به رشته‌های مختلفی مثل هوش مصنوعی، روانشناسی، فلسفه و . داریم. در این بین سوگیری شناختی (cognitive biases) یکی از موضوعات مورد توجه است که در علوم شناختی به آن پرداخته می‌شود.

سوگیری شناختی (cognitive biases)

همه ما به اقتضای شرایط زندگیمان در معرض قضاوت و تصمیم‌گیری هستیم. خواه دانشجو باشیم یا استاد، خواه مدیر باشیم یا کارمند، خواه ثروتمند باشیم یا فقیر، خواه زن باشیم یا مرد و . ذهن آدم مستعد بسیاری از انحرافات و سوگیری‌ها است. دانشمندان علوم ذهنی و شناختی به فرآیندهایی که در آن ذهن منحرف می‌شود و به جانبداری از قسمتی از واقعیت می‌پردازد، جهت‌گیری یا سوگیری ذهنی می‌گویند. در واقع خطاهایی هستند که به صورت نظام‌مند منجر به گرایش، باور و نگرشی غلط می‌شوند و در تصمیم‌گیری، استدلال، شناخت  و قضاوت ما تأثیر می‌گذارند.

به باور پژوهشگران، سوگیری ذهن الگویی نظام‌مند دارد که با رشد و تکامل سوگیری‌ها می‌تواند قضاوت نادرست و تفسیر غیرمنطقی از امور جهان داشته باشد. ما با شناخت بهتر جانبداری‌های ذهن خود می‌توانیم تصمیمات، قضاوت‌ها و دانش خود را بهبود ببخشیم. در این بین شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد آنچه خودآگاهی می‌نامیم روایتی بیش نیست. ذهن بهترین روایتی که خوشایند ما است را می‌سازد و ما آن روایت را خودآگاهی می‌پنداریم.

شناخت سوگیری‌های ذهنی چه فایده‌ای دارد؟

1-افزایش توان مدیریت زندگی روزمره

فهم سوگیری‌های شناختی نیازمند تفکر درباره مثال‌های واقعی در زندگی است. مطالعه و تفکر درباره شرایط متفاوتی که ما در آن اسیر ذهن خود می‌شویم به افزایش آگاهی و در نتیجه کنترل بیشتر در زندگی واقعی می‌انجامد. بگذارید از یک مثال واقعی برای روشن کردن قضیه استفاده کنم. وظیفه نفس کشیدن را می‌توان به مغز بسپاریم که بیشتر مواقع همین گونه است. در این حالت ما بدون اینکه متوجه باشیم نفس می‌کشیم. پس تنفس می‌شود پدیده‌ای ناخود آگاه. در عین حال هر لحظه‌ای که اراده کنیم می‌توانیم کنترل تنفس را در دست بگیریم و آن را تبدیل کنیم به پدیده‌ای خود آگاه. در این حالت می‌توانیم سرعتش را کم و زیاد یا آن را کوتاه و بلند کنیم و در یک کلام طعم قدرت اراده را بچشیم. آگاهی بیشتر از سوگیری‌های شناختی می‌تواند بسیاری از تصمیم‌ها، واکنش‌ها و قضاوت‌های ناخود آگاه را به سمت هدایت خودآگاه ببرد. به زبانی دیگر ذهن اسیر ما خواهد بود نه ما اسیر ذهن.

2- بهینه‌سازی فرایند تصمیم‌گیری

هر چه بیشتر درباره خطاهای ذهن بدانیم، کمتر اسیر خطاهایش می‌شویم و روند تصمیم گیری منطقی‌تر می‌شود. به علاوه در هر تصمیم و انتخاب زوایایی بررسی می‌شود که شاید ذهن پیش‌تر آن‌ها را نمی‌دیده است.

3- افزایش درک ارتباط بین نسلی

هر چه بیشتر درباره جانبداری‌های ذهن بدانیم، بهتر می‌توانیم شرایط ذهنی انسان‌ها در موقعیت‌های مختلف را درک کنیم. سن و سال عامل مهمی در شکل‌گیری با رهایی از برخی از سوگیری‌های شناختی‌اند. مثلا برخی سوگیری‌های شناختی با بالا رفتن سن و سال تقویت و برخی به واسطه تجربه کمرنگ می‌شوند. آگاهی در این باب گفتگوی همدلانه و درک بیشتری را در افراد با وجود تفاوت سن فراهم می‌کند.

4- ابزار خودشناسی

سوگیری شناختی همیشه بد نیست. بسیاری از آنان ریشه تکاملی دارند. به بیان دیگر تکامل مغز به گونه‌ای بوده تا با سوگیری شناختی به محاسبه سود و زیان بپردازد و با تشخیص تهدیدها و فرصت ها واکنشی مناسب و سریع نشان دهد. تصمیم‌گیری فرایندی پیچیده و دشوار است. شناخت سوگیری‌های شناختی، درک عملکرد ذهن را افزایش می‌دهد.

5- درک بهتر اخبار و اطلاعات

شناخت جانبداری‌های ذهن به درک بهتر اخبار دریافتی یاری می‌رساند. پیشرفت فناوری و گسترش رسانه‌ها و شبکه‌های اجتماعی باعث شده هر روز حجم وسیعی از اخبار و اطلاعات را دریافت کنیم. تشخیص اخبار درست از نادرست و در پیام‌های پنهان نیازمند آگاهی بالاتر از ساز و کارهای ذهنی است. هر چه بیشتر درباره سوگیری‌های شناختی بدانیم، کمتر احتمال دارد در تحلیل اطلاعات دچار خطا شویم و بالطبع احتمال قضاوت و واکنش غلط نیز پایین می‌آید.

6- تقویت آزاداندیشی

تعصب مانع آزاداندیشی است. هر چه بیشتر درباره آن بدانیم کمتر اسیر سوگیری‌های شناختی می‌شویم. رهایی از جانبداری‌های ذهن به تفکر باز می‌انجامد و منجر به تقویت آزاداندیشی نیز می‌شود.

سوگیری لنگر انداختن (Anchoring Effect)

لطفا بدون اینکه از جایی نگاه کنید به این دو سؤال بیندیشید: به نظر شما جمعیت آرژانتین از ۶۴ میلیون نفر بیشتر است یا کمتر؟ بسیار خب، حالا حدس می‌زنید حدودا چند نفر در آرژانتین زندگی می‌کنند؟ لطفا پاسخ را پیش خودتان نگه دارید. لنگر انداختن

ادامه مطلب

از امروز که اینترنت ما وصل شده است نمی‌دانم به کدام کارم باید برسم. اینقدر کارهای تلنبار شده جمع شده است که حالا بیشتر درک می‌کنم که دنیای بی‌اینترنت شبیه شوخی بیش نیست. بدون اینترنت دنیای ما انگار یک چیزی کم دارد. این را کسی می‌گوید که اینترنتی هم آنچنان نیست و فقط برای کارهایش از اینترنت استفاده می‌کند.

همیشه و همه وقت بخاطر کم حضور داشتن در شبکه‌های اجتماعی و دیر جواب دادن‌ها مورد مواخده دوستانم بوده و هستم. امروز سری به اینستاگرام و تلگرام اما زدم انگار که عزیزی را از دست داده بودم و حالا آن عزیز به آغوش گرم خانواده برگشته بود.

از امروز که اینترنت دارم کارهایم دارد جلو می‌رود و خیلی جای خوشحالی است اما وقتی متوجه شدم اکثریت هنوز اینترنت ندارند کمی ناراحت شدم. یک زمانی دوستی به من می‌گفت تفریح زمانی خوب است که با جمعی خوشحال باشیم. الان چنین حسی دارم که انگار خیلی داشتن اینترنت برای من و نداشتن اینترنت برای اکثریت آن حس خوب سابق را نمی‌دهد.

دوستم که سه ماهی است برای مسائل کاری به خارج سفر کرده است دائم با من در تماس است و می‌گوید هنوز نمی‌تواند با دخترش حرف بزند و خیلی نگران است. چه می‌توانم بگویم. کم نیستند تعداد کسب و کارهایی که این مدت فقط ضرر دادند. چه کسی جوابگو است؟ چه کسی این ضررها را جبران می‌کند. سخنان و گریه‌های پرفسور جلالی در  این کلیپ خودش گویای همه چیز است. من چیز خاصی نمی‌توانم اضاف کنم.

اما من چگونه با دردسرهای بی‌اینترنتی کنار آمدم. در زمان بی‌اینترنتی شرایط سختی رقم خورده بود. تازه یادم افتاده بود این گوگل چقدر موجود جالب و خوبی است و جستجوگرهای وطنی مثل یوز و پارسی جو خیلی هنوز با یک موتور جستجوگر فاصله دارند.

برای ارسال یک فایل دستم خیلی بسته بود. من که به شخصه خیلی اذیت شدم و در این محدودیت به ترین‌بیت دخیل بسته بودم. برخی اوقات هم از نسخه‌های وب شبکه‌های اجتماعی ایرانی مثل گپ و بله و . مجبور بودم استفاده کنم چرا که استفاده از ترین‌بیت برای برخی دوستان سخت بود. در ایمیل هم دست نیاز به سمت چاپار و النون دراز کرده بودم تا بتوانم با بخشی از ضررها مقابله کنم و بگویم که به ایمیل‌هایم فعلا دسترسی ندارم و در اینجا فعلا پیام دهید.

خلاصه که در این چالش از این ابزارها کمک گرفتم. امیدوارم دیگر چنین مشکلی نه برای من و نه برای هیچکس دیگر به وجود نیاید. در این مدت دیالوگ حبیب رضایی در فیلم آشغال‌های دوست‌داشتنی دائم در ذهنم رفت و آمد می‌کرد:

«این امید لعنتی اگر دست از سر ما برمی‌داشت اقلاً می‌توانستیم در روزگار خودمان، حال دنیا را ببریم. من و هم‌نسل‌هایم امیدوارترین افسردگان جهان هستیم».

این فیلم هم از جمله فیلم‌هایی است که نمی‌توان ندید و شاید بد نباشد کمی وقتمان را برای دیدنش صرف کنیم.


پشت هر تلاشی موفقیت است. هر کسی که تلاش می‌کند در نهایت موفق می‌شود. بعد از جام جهانی و گرفتن پنالتی رونالدو بود که سایت‌ها، رومه‌ها و تلویزیون و همه جا پر شده بود از اینکه علیرضا بیرانوند سختی کشید و موفق شد. دائم از این صحبت می‌شد او در میدان آزادی می‌خوابید، رفتگری می‌کرد، در پیتزافروشی کار کرد اما در نهایت موفق شد.

راستش اگر چند سال پیش بود من هم همین حرفها را می‌زدم ولی الان دیگر کمی محتاط‌تر شده‌ام. شاید با بیشتر زندگی کردن و دیدن زندگی دیگران، دیگر به خود اجازه نمی‌دهم اینقدر صریح حکم صادر کنم. تلاش خوب است اما نمی‌توانم بگویم پشت هر تلاش و سختی موفقیت است.

علیرضا بیرانوند سختی کشید و موفق شد اما بسیاری از آدم‌ها در میدان آزادی شب‌ها سر کردند و به همان اندازه هم سختی کشیدند و بسیار بیشتر هم استعداد در فوتبال داشتند اما موفق نشدند. 

زندگینامه افراد کارآفرین را خوانده‌اید. افرادی که داستانشان پر از سختی است. نمی‌دانم یکی ظرف می‌شسته، یکی پول غذای خود را نداشته و . در نهایت بعد از سختی‌ها یکدفعه موفق می‌شوند. خب قبول این انسان‌ها بعد از سختی‌ها موفق شده‌اند اما اگر یک سری به زندان‌ها بزنیم متوجه می‌شویم که یکسری افراد هم خیلی سختی کشیده‌اند و تلاش کرده‌اند اما در نهایت زندگی امانشان نداده و از پس مخارج بر نیامده و الان سر از زندان در آورده‌اند. چرا کسی از این افراد و سختی‌هایشان حرف نمی‌زند.

چیزی که الان فکر می‌کنم درست است این موضوع می‌باشد:

ادامه مطلب

انسان گاهی اوقات انگار خودش را در جایی از زمان جا گذاشته است. لحظه‌ای که یادآوریش آدم را به نقطه‌ای میخکوب می‌کند. برخی چیزها دکمه فراموشی ندارند فقط دکمه On و Off دارند که آن را روشن نگه داریم یا خاموش کنیم. دوستان خوبی که داشتیم و الان نداریم یا اگر داریم باید به کیلومترها فاصله بینمان فکر کنیم. دوستان مجازی که داشتیم و الان  نداریم یا اگر داریم خیلی وقت است چراغشان را خاموش کرده‌اند و دیگر نمی‌نویسند.

قبلا چقدر زمان وجود داشت تا با هم باشیم اما الان این قدر زمان کم شده و مشغله زیاد شده است که گاهی برای همین چند خط نوشتن در وبلاگ هم باید کلی برنامه‌ریزی کنیم تا برسیم چند خطی بنویسیم. اوضاع فرق کرده است و دیگر مثل گذشته نیست. برخی دوستان هم که مدام از گذشته و بلاگفایی بودن و . حرف می‌زنند. می‌گویند قبلا ما اینجور بودیم نمی‌دانم وبلاگ‌های بامحتوایی داشتیم که کلمه به کلمه‌اش با طلا نوشته شده بود. نمی‌دانم یک سری چیزها می‌نویسند که انسان را به همه چیز کافر می‌کند و در انتها می‌گویند که بلاگفایی‌ها می‌دانند من چه می‌گویم. مثل داستان کشور خودمان است که الان چیزی برای عرض اندام نداریم و دائم گذشته خود را بر سر این و آن می‌کوبیم و از فلان و بهمان بودنمان حرف می‌زنیم. به هر حال کافی است چند خط از وبلاگ این عزیزان را بخوانی تا بلاگفایی بودن خود را به سرعت انکار کنی. وبلاگشان در واقع داغون که چه عرض کنم، به قول نسل جدید داغان است.

در گذشته وبلاگها کمتر بود و حس خاصی برای وبلاگ داشتن وجود داشت اما همان زمان هم وبلاگ‌های بی‌محتوا وجود داشت که آرشیو آن در گوگل هم موجود است. چیزی که الان بیشتر شده است

ادامه مطلب

همیشه به دانشجویان و دوستان کوچکترم گفته‌ام قدر دوران کارشناسی را بدانید. تا می‌توانید از زندگی لذت ببرید که بعد از آن دیگر فرصت‌هایی با آن شکل، چگالی و راحتی برای  لذت بردن وجود ندارد. البته که در سنین بعد هم از زندگی می‌توان لذت برد اما جنس لذت بردن دیگر فرق می‌کند. تفریح بیست سالگی با سی سالگی فرق می‌کند. خیلی چیزهایی که در گذشته برای ما جذاب بوده‌اند اکنون دیگر لذتی ندارند. اگر از لذت زندگی در زمان مناسب خود استفاده نکنید شاید بعدا دیگر فرصتش، حالش و شرایطش مهیا نباشد. البته به نظر من لذت‌های حال حاضرم شیرین‌تر از دوران گذشته است اما به هر حال گاهی انسان دلش برای آن ورژن لذت بردن گذشته هم تنگ می‌شود.

در چند روز گذشته چند فرصت کاری مورد علاقه را رد کردم تا به کارهای فعلی خود ادامه دهم. دلیلش واضح است درآمدش در آن حدی نبود که بتوان رویش حساب کرد و کارهای حاضر را کنار گذاشت ولی خب همچنان برایم آن کارها جذاب و دوست‌داشتنی است و حسرت خوردم در زمان‌های گذشته می‌توانستم در چنین کاری مشارکت کنم اما الان دیگر دوتا دوتا چهارتاهایم اجازه نمی‌دهد ریسک کنم.

الان اجازه ندارم با آدم‌های زیادی دوست شوم، نمی‌دانم در رابطه‌ای وارد شوم که تهش ناکجا آباد است، حتی بخواهم هر کتابی را مطالعه کنم، هر وبلاگی را بخوانم و . دغدغه‌های امروزم متفاوت شده است. فشار در این هفته به قدری زیاد بود که پیش خودم از شرایط سخت گله کنم و در جستجوی راه حلی برای کم کردن فشارها بگردم.

یه دیالوگ داره مصطفی زمانی که میگه بازی زندگی را باید بلد بود، گاهی اوقات تنها بودن هم باید در این بازی بلد بود، تنها بازی کردن را که بلد باشی دیگه سر تنها نبودنت به هر کسی باج نمیدی.

آره به نظرم بازی زندگی را باید بلد بود، بازی زندگی را که بلد باشی با سختی‌هاش هم کنار میای، ناراحتیهاش را هم  میتونی تحمل کنی، ترفنداش را که بلد باشی دیگه راحت‌تر باهاش کنار میای. اولین قانونش برای من این بوده که توی این بازی صبر باید زیاد داشته باشیم و هر تصمیمی که بگیریم هزینه و بهایی برایمان دارد.

در آخر دعوتتان می‌کنم که حرف‌های استفان چبوسکی درباره زندگی را نوش جان کنید:

خیلی چیزها عوض می‌شوند. خیلی انسانها تغییر می‌کنند. خیلی از دوستانمان ما را ترک می‌کنند.

ادامه مطلب

کسانی که من را می‌شناسند، می‌دانند که خیلی دیر عصبانی می‌شوم اما اگر در این چند سال چند روز را بخواهم انتخاب کنم که خیلی سخت عصبانیت و ناراحتی خود را کنترل کرده‌ام بی‌شک یکی از آنها روز دفاع از پروپوزال رساله بود. به طور کلی ما باید دو بار از پروپوزال خود دفاع کنیم یکبار در گروه خودمان یعنی جایی که اساتید خودمان حضور دارند و یکبار هم در جلسه تحصیلات تکمیلی جایی که رئیس، معاونین و مدیران دانشکده حضور دارند.

داستان این بود از دو هفته پیش یکی از اساتید دانشکده که از دوستان خوبم است من را کنار کشید و گفت که چون فلانی استادت هست بر سر مشکلات گذشته‌ای که با آن استاد دارند دفاع تو را نشانه گرفته‌اند و آنجا می‌خواهند به نوعی تسویه حساب کنند.

به او گفتم مشکلی نیست و من کارم را انجام می‌دهم. شب دفاعم استادم تماس گرفت و مسائل و مشکلاتی را مطرح کرد. به او گفتم ما با کسی دعوایی نداریم، فردا می‌آییم و کارمان را انجام می‌دهیم. دقایقی قبل از دفاع بود که یکی از اساتید به استاد هم‌جناح خود به کنایه گفت می‌دانی که استاد ایشان کیست. من هم با لبخندی به گفتگوی آن دو فرد نگاه می‌کردم.

ادامه مطلب

شاید در چندسال قبل هیچوقت فکر نمی‌کردم بازاریابی هم می‌تواند رنگ داشته باشد. خب با کمی مطالعه در گذشته متوجه شدم که در بازاریابی رنگی به نام سبز وجود دارد. بازاریابی سبز یعنی بازاریابی محصولات و خدماتی که به محیط زیست آسیب نمی‌رساند و بسیاری اوقات به بهبود آن هم کمک می‌کند. مفهوم بازاریابی سبز با توسعه پایدار در هم آمیخته شده است و سخت می‌توان این دو مفهوم را از هم تفکیک کرد.

تعریف بالا مفهوم ساده‌ای است که از بازاریابی سبز ارائه شده است. کمی جدی‌تر اگر بحث را دنبال کنیم به آمیخته بازاریابی می‌رسیم که باید در بازاریابی سبز رعایت شود. در بخش اول آن محصول سبز یعنی محصول و خدمات ما آسیبی به محیط زیست نرساند و به توسعه پایدار هم کمک کند. ما محصولی را تولید می‌کنیم که به کاهش آلودگی و ضایعات کمک می‌کند و قابل بازیافت می‌باشد.

قیمت سبز قیمتی است که منطقی و رقابتی باشد. یعنی به میزانی که قیمت تعیین شده است ارزش افزوده وجود داشته باشد. باید به میزان کارایی و کیفیت محصول یا خدمات، قیمت تعیین شود.

مکان سبز مکانی است که آسیبی به محیط زیست نرساند، مکان سبز دو بخش دارد: در بخش داخلی مکان سبز باید محیطی باشد که کارکنان احساس آرامش داشته باشند و محیطی دلنشین برای آنها فراهم شود و بحث ارگونومی تجهیزات رعایت شود. بخش خارجی هم به مکان‌های شرکت اشاره دارد که در جای مناسب و با مکان‌یابی مناسب ایجاد شده باشد و آسیبی برای محیط اطراف، همسایگان و منطقه نداشته باشد.

ترویج سبز به انتقال اطلاعات زیست محیطی که با فعالیت‌های شرکت مرتبط است، اشاره دارد. در ترویج سبز می‌توان سبک زندگی سبز را ترویج کرد و ارتباط محصولات و خدمات شرکت با مسئولیت‌های اجتماعی و محیط زیستی اشاره کرد.

در همه این موارد بحث توسعه پایدار باید رعایت شود. به عنوان مثال در مکان سبز اگر ساختمانی را احداث می‌کنیم که برای بازه زمانی خاصی کاربرد دارد باید این قابلیت را داشته باشد که با تغییر کاربری استفاده‌های دیگری از آن در زمان‌های آینده صورت بگیرد.

سبزشویی (green washing)

سبزشویی به این موضوع اشاره دارد

ادامه مطلب

برای اکثریت ما دوران زندگی به شکل یک بچه قورباغه شروع می‌شود. بچه قورباغه‌ای که زمانی که شناور درون آب است، چشمان خود را باز می‌کند. ما به مانند آن بچه قورباغه این رودخانه را انتخاب نکرده‌ایم. ما ناگهان بیدار شدیم و متوجه شدیم که در مسیری که توسط والدین، جامعه و محیطمان انتخاب شده است، قرار داریم و در حال حرکت به سمتی هستیم که آن را هم مسیر آب تعیین می‌کند.

شرایط رودخانه، روش شنا کردن و اهدافمان را مشخص می‌کند. کار ما در این جهان فکر کردن درباره مسیر رودخانه نیست بلکه کار ما موفقیت در این مسیر است و موفقیتی که از قبل توسط رودخانه برای ما تعریف شده است.

پس از مدتی مسیر رودخانه اکثریت ما، یک تالاب مشخص دارد؛ تالابی به نام دانشگاه. ما ممکن است تالاب مختلفی را انتخاب کنیم اما در کل تالاب‌های دانشگاهی آنقدرها هم تفاوت ندارند.

در آنجا ما آزادی بیشتری داریم؛ آزادی بیشتر برای تفکر درباره علاقه‌هایمان، آزادی بیشتر برای انتخاب روابط، آزادی بیشتر برای هر آنچه قبلا برایمان فیلترهای بیشتری داشت. کمی که بیشتر فکر می‌کنیم و نگاه می‌کنیم، نگاهمان به محیط اطراف تالاب می‌افتد. جایی که قرار است ادامه مسیر زندگیمان را در آنجا بگذرانیم.

بالاخره بعد از بیست و اندی سال زندگی و اتمام زندگی دانشگاهی ما به بیرون تالاب پرت می‌شویم و دنیای اطراف به ما می‌گوید که بروید و زندگی خود را بسازید. زندگی در دنیایی که شاید قواعدش را زیاد بلد نیستیم. در دانشگاه، ما مثل کارکنان دولتی بودیم که مدیری داشتیم که کارهایمان را گوشزد می‌کرد اما در اینجا هیچکس مدیر زندگیمان نیست. در مدرسه و دانشگاه دائم به ما می‌گفتند دانش‌اموز و دانشجوی خوبی باید باشی، این نمره‌ها را باید کسب کنی و .

الان از دانشگاه خارج شده‌ایم و هدایت کننده‌ای دیگر برای ما وجود ندارد. معلمان، اساتید و مدیران ما رفته‌اند و ما کسی را برای راهنما بودن نداریم.

آشپز و سرآشپز بودن

ادامه مطلب

همیشه سعی داشته‌ام که قلمم زیاد به سمت غم و اندوه و ناامیدی نچرخد اما اتفاقات این روزها دیگر حال و رمقی برای نوشتن چیز دیگری باقی نگذاشته است. نمی‌توان نسبت به این اتفاقات و ناراحتی‌های پیش آمده بی‌تفاوت بود. جمعه هفته گذشته بود که بسی تلخ برای ما شروع شد. اول صبح چشمانمان را که تازه باز کرده بودیم چند بار پلک‌هایمان را به هم مالیدیم تا شاید خبر را اشتباهی دیده باشیم. اما نه مثل اینکه کلمات به درستی کنار هم قرار گرفته بودند.

فرد نظامی که شاید برخلاف خیلی از همقطارانش محبوبیت ویژه‌ای هم بین عامه مردم داشت از بین ما رفته بود. باورش شاید برایمان کمی سخت بود کسی که برای خودمان از او قهرمان ساخته بودیم را به این راحتی از دست داده باشیم. هنوز شاید درست به خودمان نیامده بودیم که متوجه شدیم در مراسم تشییع جنازه ایشان بی خود و بی‌جهت بخشی دیگر از هموطنان خود را از دست داده‌ایم. شاید باور کردن این موضوع برایمان از موضوع اول هم سخت‌تر بود. مگر می‌شود اینقدر ساده و از روی بی‌توجهی و غفلت هموطنان خود را از دست بدهیم.

اینقدر این اخبار به ترند روز تبدیل شده بود که شاید در این اوصاف کسی متوجه نشد فوتبال یکی از پیشکسوتان خود را از دست داد. بله نادر باقری عزیز دروازه‌بان اسبق پرسپولیس بر اثر عفونت داخلی دار فانی را وداع گفت. فکر می‌کنم همین اخبار برای اینکه کل هفته ما را خراب کند کافی باشد اما خبر می‌رسد که هواپیمایی که از ایران به سمت اوکراین در حرکت بوده است، سقوط کرده است. 167 نفر مسافر که همه جان خود را از دست داده اند. بعد از مدتی خبر می‌رسد که بسیاری از مسافران جزء نخبگان این کشور بوده‌اند که شاید برای سر و سامان دادن به زندگیشان قصد عزیمت به کشوری دیگر داشته‌اند. لینکدین خود را چک می‌کنم و می‌بینم که برخی از دوستان خود را ظاهرا دیگر در آنجا نخواهم داشت.

راستش اگر شما هم مثل من دیده بودی که این عزیزان چه جان‌هایی که نکنده‌اند و برای رفتن از این مملکت چه بدبختی‌هایی کشیده‌اند ناخوداگاه اشک از گوشه چشمهایت سرازیر می‌شد. افرادی که با هزار زجر و سختی احتمالا ساعت‌ها به سایت‌های دانشگاه‌های مختلف رفته‌اند و برای پوزیشن‌های مختلف اپلای کرده‌اند و دائم سرچ کرده‌اند و با هر پیام جدید در ایمیلشان شاخک‌های خودشان را جمع کرده‌اند تا ببینند کجای دنیا به این جهان سومی نخبه با کلی برچسب اوکی داده شده است.

حالا بعد از این همه جان کندن، بعد از این همه سختی حتی نتوانسته‌اند سفر تحصیلی خود را به پایان برسانند. حتی نتوانسته‌اند

ادامه مطلب

دلسوزی برای خود خوب است و به معنی خودخواه بودن و مغرور بودن نیست. دلسوز خود بودن به این معنی است که به همان میزان که به دیگران مهر می‌ورزیم به خودمان هم مهر بورزیم اما گاهی به چیز بیشتری از دلسوز خود بودن نیاز داریم. همه ما هر از گاهی در زندگی به حمایت احتیاج داریم. برخی اوقات نیاز داریم به اینکه کسی بهمان بگوید که حواسش به ما هست. به اینکه در لحظات سخت ما را در آغوش بگیرند و بگویند هر اتفاقی بیفتد کنار تو هستیم. چیزی که باید یاد بگیریم این است در هنگام برخورد با مشکلات و فشارهای سنگین زندگی از درخواست کمک نترسیم. اگر تصمیم بگیریم که بار سنگین سختی و مشکلات را با یکدیگر حمل کنیم، فشارهای روحی کمی سبک‌تر خواهند بود. اما در این فرآیند ممکن است اتفاقاتی بیفتد.

آیا تا به حال با اصطلاح خستگی از دلسوزی یا خستگی از شفقت (Compassion fatigue) مواجه شده‌اید. این پدیده بیشتر برای کسانی اتفاق می‌افتد که در فشار کاری خود با کسانی مواجه هستند که دچار حوادث آسیب‌زا شده‌اند. به عنوان مثال پرستاران نمونه خوبی برای این موضوع هستند. معمولا احساس و تجربه کمک به دیگران در افراد مراقبت‌کننده به واسطه مشاهده و روبروشدن با آسیب و وضعیت وخیم بیماران، تغییر کرده و به نوعی به سرخوردگی در خود تبدیل می‌شود.

فیگلی خستگی از دلسوزی را تاوانی می‌داند که فرد مراقبت‌کننده در ازای کمک به بیماران پرداخت می‌کند. او بیان می‌کند محبت و کمک به دیگران یک کار رضایت‌بخش است، ولی این کمک می‌تواند به عنوان یک محرک آسیب‌زا برای سلامت جسمی و روانی مراقبت‌کنندگان مطرح باشد.

تحلیلگران رسانه معتقدند که رسانه‌های خبری با اشباع رومه‌ها و برنامه‌های خبری با تصاویر و داستان‌های ناراحت کننده و تراژدیک و رنج آور، باعث خستگی دلسوزانه در جامعه شده‌اند. این امر باعث شده است که مردم برای کمک به افرادی که رنج می‌کشند، حساس شده یا مقاوم شوند. بی‌تفاوتی نسبت به درخواست‌های کمک از طرف افراد رنج دیده، به دلیل فراوانی یا تعداد درخواست های این چنینی، یکی از این موارد است.

بی‌عاطفه بودن یا بی‌تفاوتی نسبت به رنج دیگران به عنوان نتیجه به تصویر کشیدن بیش از حد خبرها و تصاویر غم انگیز است. خستگی از دلسوزی از جذب بیش از حد فشارهای روحی و  عاطفی دیگران به وجود می‌آید و این یک استرس آسیب زای ثانویه در فرد کمک‌کننده ایجاد می‌کند.

نشانه‌های خستگی از دلسوزی

ادامه مطلب

هر زمان که به تقویم نگاه می‌کنم و چشمم به روز تربیت بدنی می‌افتد دلم می‌گیرد. روز تربیت بدنی از آن روزهایی است که در تقویم گذاشته‌ایم تا دکوری‌وار جایی را اشغال کرده باشد و یکسری برنامه نمادین هم برخی سازمان‌ها در آن روز اجرا می‌کنند تا بگویند ما حواسمان به همه چیز است و  ورزش و فعالیت بدنی جامعه هم برای ما مهم است. انگار که مشکل ورزش و تربیت بدنی ما در ورزش نکردن در روز تربیت بدنی خلاصه می‌شود.

ما خواه یا ناخواه باید بپذیریم جامعه‌ای داریم که تماشاگر ورزش هستند تا اینکه بخواهند ورزش کنند. به دنبال احساس ورزش هستند تا بخواهند ورزش کنند. حالا اگر برای بهبود اوضاع ورزش به این نتیجه رسیده‌ایم که فقط یک روز تربیت بدنی باید در تقویممان باشد و آن روز هم کمی تحرک توسط برخی سازمان‌ها و انجمن‌ها انجام شود دیگر حرف زیادی برای گفتن باقی نمی‌ماند.

خیابان‌ها را که نگاه می‌کنی از تبلیغاتی پر شده است مثل رسیدن به اندام رویایی در چند روز. در واقع ورزش به خاطر خود ورزش انجام نمی‌شود. به خاطر یکسری تصورات خامی انجام می‌شود که از دور قشنگ است. دلمان از این جامعه و دیدش به تربیت بدنی و ورزش که می‌گیرد می‌رویم که با رشته تربیت بدنی دلمان آرام بگیرد.

از قضا آنجا هم خبر خاصی نیست. کتاب‌های اساتیدی وجود دارد که فقط دانشجویانشان آنها را می‌خرند. کتاب‌هایی که نوشته شده‌اند تا فقط قفسه‌هایی را پر کنند و رزومه‌هایی را سنگین‌تر کنند. در بهترین حالت

ادامه مطلب

اختلاف بین نسل‌ها به اندازه‌ای در علوم اجتماعی و منابع انسانی مهم است که در سال 1923 کارل مانهایم، جامعه‌شناس مجاری این موضوع را به عنوان یک مسئله علمی مطرح کرد و سپس نظریه‌های این حوزه به تدریج تکمیل شد. این نظریه توسط گرام کدرینگتون مورد بررسی و توسعه قرار گرفت. یکی از کامل‌ترین نظریه‌ها در این زمینه نظریه نسل X، Y، Z است. این نظریه افراد را به سه دسته تقسیم می‌کند. این تقسیم‌بندی براساس شرایط ی، اجتماعی و اقتصادی متولدین دوره‌های زمانی مختلف در اروپا و آمریکا شکل گرفته است و ااما کاملا منطبق بر شرایط و فرهنگ و کشور ما نیست. اما به هر حال از بسیاری جهات متولدین نسل‌های یکسان در همه جای دنیا دارای ویژگی‌های یکسانی هستند. البته دو نسل دیگر به نام نسل ساکت (silent) و نسل baby boomer هم وجود دارد که برای اختصار از توضیح راجع به آن خودداری می‌کنیم.

نسل X

این نسل متولدین ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۸ را شامل می‌شود. دوره نوجوانی و جوانی نسل X هم‌زمان با اتفاقات ی جهانی نظیر انقلاب‌های مردمی، شکست دیوار برلین و پایان یافتن جنگ سرد بود. از آنجا که متولدین نسل X در یک دوره پر تلاطم به دنیا آمده‌اند، تغییر را یک مسئله عادی در زندگی می‌دانند. این نسل، به کار کردن در شرکت‌ها و استرس کاری فراوان عادت کرده‌اند. اکثر افراد این نسل معتقدند که تنها کسی که می‌تواند به آن‌ها کمک کند خودشان هستند، آن‎ها سخت کار می‌کنند تا بتوانند نسبت به درآمد و هزینه‎های زندگی به تعادل برسند. سخت کار کردن، منضبط بودن و وقت شناسی از دیگر خصوصیات این نسل است.

نسل Y

این نسل متولدین ۱۳۵۸ تا ۱۳۷۸ را شامل می‌شود که به نوعی متولدین بعد از انقلاب اسلامی می‌باشند. به این نسل، نسل Millennium (هزاره) نیز گفته می‌شود. این نسل در بستر فناوری‌های نوین ارتباطی رشد یافته و علاقمند به ارتباط با همسالان و دوستان خود است. آن‌ها همواره در تلاشند تا خود را به آخرین تکنولوژی‌های روز مجهز نمایند. آن‎ها در دنیای مجازی با افراد زیادی در ارتباط هستند و از اتفاقات جهان باخبرند. نسل Y همواره سعی می‌کند تا زندگی راحت و بدون دردسری را برای خود فراهم نماید. این نسل علاقمند است کارها را سریع‎تر پیش ببرد و حوصله انجام کارهای طولانی مدت را ندارد. هرچند بسیاری معتقدند که متولدان نسل Y نسبت به جامعه اطراف بی‌تفاوت هستند اما در واقع این‌طور نیست و آنها به دنبال بهبود شرایط اجتماع هستند ولی با جهان‎بینی خودشان!

تکنولوژی برای نسل X  آزاردهنده است و از استفاده آن اجتناب می‌کنند. این در حالی است در نسل Y  استفاده از این ابزار به شدت رایج است و این یکی از چندین کلیشه رایج بین این دو نسل است. در حالی که تفکر هر دو نسل درباره تکنولوژی اشتباه است.

نسل Z

ادامه مطلب

چند وقت پیش دوستی به دیدارم آمد. میان بحث‌هایمان حال هم اتاقیش را جویا شدم. گفت خبر کرونا که آمد دمش را روی کولش گذاشت و به سمت شهرستانش گریخت. بعد هم لبخندی زد و گفت نمی‌دانم او چرا از کرونا می‌ترسد. از صبح تا شب روی تختش دراز کشیده و یا سایت‌ها را بالا و پایین می‌کند یا در خوابی عمیق فرو رفته است. او از بیهوده زندگی کردنش، از هدر دادن کل زمان و زندگیش نمی‌ترسد ولی از یک ویروس کوچک می‌ترسد. آخر داستان این است که او را می‌کشد، مگر الان واقعا زندگی می‌کند.

کمی داستان تلخی است اما واقعیت است کرونا به اندازه سبک زندگی ما خطرناک نیست. تو اگر با کرونا جانت را از دست می‌دهی با کارهای عبث و بیهوده‌ای که در زندگی انجام می‌دهی فاتحه جسم و جان و روحت را خوانده‌ای. تو زندگیت را باخته‌ای عزیز من حالا چه فرقی می‌کند این ویروس در زندگی تو چه نقشی ایفا می‌کند.

یاد افرادی می‌افتم که با ذوق و شوق تولد خود را در زمین و زمان به اشتراک می‌گذارند

ادامه مطلب

دو روز پیش تصمیم گرفتم بعد از کارهایم فیلم ببینم. کمی فیلم‌هایی که قبلا دانلود کرده بودم و برای روز مبادا کنار گذاشته بودم را برانداز کردم و مستندی نگاهم را به سمت خود جلب کرد. مستند پسر اینترنت. مستند با جمله‌ای از هنری دیوید تورو شروع می‌شود که بیان می‌کند:

قوانین ناعادلانه وجود دارند آیا باید از آنها پیروی کنیم یا باید بکوشیم آنها را اصلاح کرده و تا زمانی که موفق شویم از آنها تبعیت کنیم یا باید از آنها تخلف کنیم.

جمله‌ای که می‌شود سال‌ها به آن فکر کرد. از آنجا که قوانین ناعادلانه وجود دارند، جایگاه حقیقی حق شاید همیشه در زندان باشد و بخاطر این قوانین کارمندانی که قصد خدمت دارند چاره ای جز استعفا نداشته باشند، افرادی که می‌خواهند دنیا را جای بهتری کنند چاره‌ای جز حرص خوردن نداشته باشند.

آرون شوارتز با آن چهره جذاب همان ابتدا جلوی دوربین می‌آید و می‌گوید:

ادامه مطلب

دسامبر 1937 بازی چارلتون و چلسی در هوای مه آلود غلیظی در استمفوردبریج برگزار می‌شد. سم بارترام دروازه‌بان چارلتون چشم‌هایش را تیز کرده بود تا در آن هوایی که دو متر جلوترش را به سختی می‌دید از دروازه تیمش محافظت کند.

بازی به علت مه غلیظ در دقیقه 60 قطع شده بود اما سم تا حدود بیست دقیقه بعد چهارچشمی حواسش به دروازه‌اش بوده تا توپی از آن رد نشود. دائم در ذهنش مرور می‌کرده که چقدر تیم ما خوب بازی می‌کند که توپی سمت دروازه من نمی‌آید. تا زمانی که پلیسی که در ورزشگاه بوده به سمتش می‌آید و ماجرا را برایش تعریف می‌کند و او تازه متوجه موضوع می‌شود.
او  20 دقیقه از زندگیش تلاش بیهوده کرده است، 20 دقیقه
ادامه مطلب

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Kathleen آگاهی سایتی برای بیشتر دانستن و آگاهی بیشتر abn Anthony شناخته عشق دکتری آموزش زبان انگلیسی چلچله اسپانسر خوانندگی با بهترین شرایط میلان بابااحمدی